شاگردی از استادش پرسید عشق چیست؟
استاد گفت به گندم زار برو و پرخوشه ترین گندم را بیاور. اما در هنگام عبور از گندم زار یادت باشد که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی.
شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی بازگشت.
استاد پرسید چه آورده ای؟ و شاگرد با حسرت جواب داد:
هیچ . هرچه جلو تر می رفتم خوشه های پر پشت تر می دیدم و به امید پیدا کردن پر پشت ترین تا انتهای گندم زار رفتم.
استاد گفت عشق یعنی همین.
شاگرد پرسید پس ازدواج چیست؟
استاد به شاگرد گفت به جنگل برو و بلند ترین درخت را بیاور ولی به یاد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب بازگردی.
شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با یک درخت برگشت.
استاد پرسید که شاگرد را چه شد؟
و او در جواب گفت که به جنگل رفتم و اولین درخت بزرگی را که دیدم، انتخاب کردم، ترسیدم که اگر باز هم جلو تر بروم دست خالی برگردم.
استاد گفت: ازدواج هم یعنی همین.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر