۱۳۸۸ اردیبهشت ۵, شنبه

حکایت عشق و ازدواج


شاگردی از استادش پرسید عشق چیست؟

استاد گفت به گندم زار برو و پرخوشه ترین گندم را بیاور. اما در هنگام عبور از گندم زار یادت باشد که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی.

شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی بازگشت.

استاد پرسید چه آورده ای؟ و شاگرد با حسرت جواب داد:

هیچ . هرچه جلو تر می رفتم خوشه های پر پشت تر می دیدم و به امید پیدا کردن پر پشت ترین تا انتهای گندم زار رفتم.

استاد گفت عشق یعنی همین.

شاگرد پرسید پس ازدواج چیست؟

استاد به شاگرد گفت به جنگل برو و بلند ترین درخت را بیاور ولی به یاد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب بازگردی.

شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با یک درخت برگشت.

استاد پرسید که شاگرد را چه شد؟

و او در جواب گفت که به جنگل رفتم و اولین درخت بزرگی را که دیدم، انتخاب کردم، ترسیدم که اگر باز هم جلو تر بروم دست خالی برگردم.

استاد گفت: ازدواج هم یعنی همین.

هیچ نظری موجود نیست: