مرد جوانی در حالی که نفس نفس می زد گفت : بهلول دیوانه را ندیدی ؟!
خادم مسجد پرسید : تو کیستی ؟
- من از شاگردان شیخ بزرگ "جنید بغدادی" هستم . اما استادم مرا بدنبال بهلول فرستاده و اینک در انتظار او به سر می برد.
- چند روزی است که بهلول به مسجد نیامده است ُ به گمانم از شهر خارج شده و در بیابانهای اطراف شهر می گردد .
مرد جوان از خادم تشکر کرد و با سرعت به راه افتاد . جلو دروازه ی شهر بغداد به شیخ جنید و دیگر شاگردانش رسید . چند کلمه ای با شیخ حرف زد و سپس همه از شهر خارج شدند .
خورشید به شدت می تابید و اشعه ی طلایی اش را بر سرتاسر بیابان می پاشید.
تا چشم کار می کرد بیابان بود . شیخ پیشاپیش شاگردانش جلو می رفت و بی توجه به گرمای سوزان و تشنگی راه می پیمود . ناگهان از دور چشمانش به چند تپه ی کوچک افتاد . یک سیاهی از دور بر فراز تپه دیده می شد.جلوتر رفتند و مردی را دیدند که بر فراز تپه نشسته بود و به دور دست نگاه می کرد.
شاگرد جوان شیخ گفت : به گمانم بهلول باشد . اما عجیب است که در این وقت روز در این بیابان زیر تابش سوزان خورشید نشسته است .!
یکی از شاگردان گفت :شنیده ام دیوانگان در برابر سرما و گرما تحمل زیادی دارند !
بعد با صدای اهسته به بغل دستی خود گفت :نمی دانم شیخ جنید با این دیوانه چکار دارد که در این هوای گرم در بیابان سفر می کند؟!
دیگری گفت : حتما حکمتی در کار است !
شیخ صدای گفتگوی انها را شنید . لحظه ای ایستاد و گفت : می خواهم از او چند سوال بپرسم . شنیده ام مرد دانشمندی است .دوباره به راه افتاد به نزدیکی تپه رسید . بهلول متوجه نبود و داشت به روبرو نگاه می کرد . صدای شیخ او را به خود آورد : سلام بر تو ای بهلول !
بهلول به پشت سرش نگاه کرد . از دیدن شیخ و شاگردانش تعجب کرد . با دهان باز نگاهشان کرد و گفت : در بیابان هم مرا تنها نمی گذارید ؟!
شیخ جلو رفت و گفت : آیا تو بهلول هستی ؟
ـ آری ، اما تو کیستی و با من چکار داری؟!
ـ من شیخ جنید بغدادی هستم.
بهلول تبسمی کرد و گفت : تو همان شیخ معروف بغداد هستی که مردم را ارشاد می کنی؟
ـ آری.
بهلول به شاگردان شیخ که زیر افتاب عرق از سر و رویشان می چکید نگاهی انداخت و گفت : این بیچاره ها را در این گرما از شهر خارج کرده ای که چه شود؟!
ـ همه مایل بودیم تو را ببینیم.
ـ آیا تو واقعا شیخ جنیدی هستی؟
ـ آری.
ـ بگو ببینم ، چگونه غذا می خوری؟!
ـ اول بسم الله می گویم ، آنگاه از غذایی که جلوی من است لقمه ی کوچک برمی دارم و ان را به سمت راست دهانم می گذارم و اهسته می جوم . هنگام غذا خوردن به لقمه ی دیگران نگاه نمی کنم و هر لقمه ای که می خورم خدارو شکر می گویم و در اول و اخر غذا دستها را می شویم .
بهلول چهره اش را در هم کشید و روی خود را از شیخ برگرداند .
ـ تو راهنمای مردم هستی اما خودت اداب غذا خوردن را نمی دانی !
ناگهان همهمه ای در میان شاگردان افتاد .
شیخ با تعجب به همراهانش نگاه کرد و با خود گفت : عجیب است ، اینها که من گفتم اداب صحیح غذا خوردن است که از بزرگان دین سفارش کرده اند !
صدای یکی از شاگردان را شنید که گفت : ای شیخ ! حرفهای بهلول را به دل نگیر ، او دیوانه است و نمی داند چه می گوید .
شیخ فکری کرد و گفت : سخن راست را باید از دیوانگان شنید . رو برگرداند تا با بهلول حرف بزند ، اما ناگهان دید بهلول از بالای تپه سرازیر شده است . از بالای تپه او را دید که با سرعت در بیابان پیش می رود . رو به شاگردانش کرد و گفت : او دارد می رود . تا از ما دور نشده به او برسیم .
شاگردان به دنبال شیخ از تپه بالا رفتند و از آن طرف سرازیر شدند . بهلول از آنها دور شده بود و مانند نقطه ی سیاهی در بیابان پیش می رفت .
شیخ مدتی با قدمهای تند به دنبال او رفت اما ناگهان شروع به دویدن کرد . شاگردان خسته و نفس زنان به دنبال شیخ در بیابان می دویدند .
بهلول ایستاد و به پشت سرش نگاه کرد . با دیدن آنها لبخندی زد و روی سنگی نشست . مدتی بعد شیخ و شاگردانش خسته و نفس زنان از راه رسیدند . شیخ کنار بهلول نشست و گفت : سوال دیگری بپرس تا به تو جواب دهم .
بهلول به شاگردان شیخ که از گرما و خستگی کلافه شده بودند و عرق از سر و رویشان می چکید نگاه کرد ، یکی از شاگردان نگاه تندی به بهلول انداخت و گفت : این دیوانه کارهای عجیبی می کند ، شاید قصد دارد ما را هلاک کند .
شیخ جنید نگاه معنی داری به شاگردش کرد و به او فهماند که ساکت شود . به بهلول گفت : خواهش می کنم به حرف شاگردانم توجه نکن و سوالت را بپرس .
بهلول گفت : آیا سخن گفتن می دانی ؟!
شیخ جواب داد : آری همیشه به اندازه سخن می گویم و بی حساب حرف نمی زنم . مردم را با سخنانم به طرف خدا و رسولش دعوت می کنم . اما زیاد موعظه نمی کنم که کسی از سخنانم خسته و بی حوصله شود .
بهلول از روی سنگ بلند شد . لباسش را تکاند و گفت : تو سخن گفتن هم نمی دانی ! دوباره با قدمهای تند حرکت کردو از آنها دور شد .
شیخ جنید به فکر فرو رفت و با خود گفت : باز هم من آنچه را که از زبان بزرگان دین سفارش کرده اند گفتم اما بهلول نپذیرفت . چه سرّی در کار است که او این گونه با من رفتار می کند ؟!
صدای یکی از شاگردانش را شنید که گفت : ای شیخ ما بیهوده وقتمان را تلف می کنیم . همه می دانند بهلول دیوانه است . اگر مردم شهر بدانند که شیخ بزرگشان به دنبال سخنان بیهوده ی این دیوانه در بیابانها می گردد ، به شیخ بدگمان می شوند . بیا تا دیر نشده به شهر برگردیم .
شیخ جنید باز هم گفت : سخن راست را باید از دیوانگان شنید . و بدنبال بهلول راه افتاد . شاگردان شیخ چند لحظه ای ماندند و این پا و آن پا کردند :
ـ حال شیخ خوب نیست ، باید او را برگردانیم !
ـ بیایید به شهر برگردیم ، این هوای گرم دارد مغز مارا آب می کند .
- مگر می شود شیخ را با این دیوانه در این بیابان تنها گذاشت ؟ بیایید به دنبالش برویم.
چند نفر از شاگردان راه افتادند و بقیه با بی میلی به دنبال انها کشیده شدند.
بهلول از پشت سر صدای شیخ را شنید :" صبر کن بهلول ، صبر کن "
بهلول ایستاد . شیخ سراسیمه به او رسید و گفت : باز هم بپرس . من این بار سوال تو را بدرستی پاسخ خواهم داد .
بهلول گفت : بی فایده است شیخ . من هر چه از تو می پرسم تو درست پاسخ نمی دهی !
شیخ با لحنی پر از خواهش و تمنا گفت : قول می دهم پاسخ صحیح بدهم .
در این لحظه شاگردان شیخ رسیدند و توان راه رفتن نداشتند و همانطور روی زمین رها شدند در حالی که با گوشه ی دستار ، خود را باد می زدند ، صدای اعتراضشان بلند بود :
-این بازی تا کی ادامه خواهد داشت ؟ از بس بر این خاک داغ قدم برداشتیم پاهایمان تاول زده اند.
-ای شیخ تمنا می کنم هر چه زودتر برگردیم.
-شب در این بیابان امن نیست . درندگان و راهزنان هر گوشه کمین می کنند...
شیخ بی توجه به حرف شاگردانش ، گوشه ی قبای بهلول را گرفته بود و تکان می داد :"تمنا می کنم بپرس ، من عاقبت به سوالهای تو پاسخ صحیح خواهم داد."
بهلول گفت : این اخرین سوال است . اگر پاسخ ندهی باور نمی کنم که تو شیخ جنید معروف باشی . حالا بگو بدانم چگونه می خوابی؟
شیخ به فکر فرو رفت و بعد از چند لحظه سکوت گفت :" چون از نماز و دعا فارغ می شوم ، لباس خواب می پوشم و انچه اداب خوابیدن از رسول الله (ص) به ما رسیده به جای می اورم ."
ناگهان بهلول از شیخ رو برگرداند . اما قبل از اینکه حرکت کند شیخ جنید دو دستی لباس او را چسبید و گفت :" حالا که پاسخهای مرا قبول نمی کنی تو را به خدا قسم می دهم که پاسخ صحیح را به من بگویی و مرا تعلیم بدهی !"
بهلول به شیخ نگاه کرد و گفت : باشد به تو می اموزم . اما جامه ام را رها کن .
شیخ لباس بهلول را رها کرد و در انتظار شنیدن سخنان او به دهان بهلول چشم دوخت . شاگردان شیخ خستگی از تنشان بیرون رفته بود . از روی زمین بلند شدند و در مقابل بهلول ایستادند . بهلول تبسمی کرد و گفت :
" من سه سوال از تو پرسیدم و تو به هر سه پاسخ دادی ، اما انچه گفتی اصل پاسخ نبود بلکه پاسخهای فرعی بود .
بدان که اداب اصلی غذا خوردن ان است که لقمه ای که می خوری حلال باشد ، اگر لقمه ی حرام را به این اداب که تو گفتی میل کنی حلال نمی شود و سبب تیرگی دل می گردد .
در باره ی سخن گفتن هم اصل ان است که باید برای رضای خدا باشد ، زیرا اگر حرف زدن برای دنیا باشد ، خاموشی از سخن گفتن بهتر است .
اما در باره ی خوابیدن ، باید موقع خواب بغض و کینه و حسد در دل نداشته باشی و به جای ان ، یاد خدا در دلت باشد تا به خواب روی ."
ناگهان چند قطره اشک در چشمان شیخ جنید حلقه زد و با صدایی بغض الود گفت :" به راستی که تو از همه ی مردم این شهر عاقل تر و داناتر هستی ."
بهلول تبسمی کرد و از شیخ و شاگردانش دور شد . وقتی می رفت یکی از شاگردان گفت : عجیب است چرا این مرد با این همه دانش و علم مانند دیوانه ها زندگی می کند!؟
شیخ گفت :" عجیب تر از همه ان است که به جای ان که من از او سوال کنم او از من پرسید و با سه پرسش ، سه موضوع اساسی را به من اموخت ."
بهلول از انها دور شده بود اما شیخ و شاگردانش هنوز به مسیری که او می رفت چشم دوخته بودند و در دل او را تحسین می کردند .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر