۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۱, جمعه

حکایت خدا و گنجشک

روزها گذشت و گنجشك با خدا هيچ نگفت.
فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان اين گونه مي گفت: " مي آيد، من تنها گوشي هستم كه غصه هايش را مي شنود و يگانه قلبي ام كه دردهايش را در خود نگه مي دارد و سر انجام گنجشك روي شاخه اي از درخت دنيا نشست.
" فرشتگان چشم به لب هايش دوختند، گنجشك هيچ نگفت و خدا لب به سخن گشود:
" با من بگو از آنچه سنگيني سينه توست.
" گنجشك گفت:
" لانه كوچكي داشتم، آرامگاه خستگي هايم بود و سرپناه بي كسي ام. تو همان را هم از من گرفتي. اين توفان بي موقع چه بود؟ چه مي خواستي از لانه محقرم كجاي دنيا را گرفته بود و سنگيني بغضي راه بر كلامش بست.
سكوتي در عرش طنين انداز شد. فرشتگان همه سر به زير انداختند. خدا گفت:
" ماري در راه لانه ات بود. خواب بودي. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون كند. آنگاه تو از كمين مار پر گشودي. " گنجشك خيره در خدايي خدا مانده بود.
خدا گفت: " و چه بسيار بلاها كه به واسطه محبتم از تو دور كردم و تو ندانسته به دشمني ام بر خاستي. " اشك در ديدگان گنجشك نشسته بود. ناگاه چيزي در درونش فرو ريخت. هاي هاي گريه هايش ملكوت خدا را پر كرد.

۳ نظر:

ناشناس گفت...

من اگر نیستم به خاطر یک چیزی است که یک جایی وجود دارد و اسمش خانواده است. من اگر نیستم به خاطر یک چیزی است که توی دلم وجود دارد و اسمش اخلاق است. من اگر نیستم به خاطر این است که دلم می خواهد همه چیز همین جوری باشد. من اگر نیستم دلیل نمی شود نباشم. هستم.

ناشناس گفت...

این مطلب کاملا کپی هست

آوردن مطالب کپی
در صورت ذکر نکردن منبع شرعا مشکل دارد

ناشناس گفت...

نمی شد خدا به مار یاد می داد حیوانات دیگر رو نخوره ؟؟ نمی شد خدادنیا رو در امنیت بهتر قرار بده.؟؟؟؟