۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۹, شنبه

حکایت بختی که بیدار شد

روزي روزگاري نه در زمان هاي دور، در همين حوالي مردي زندگي مي کرد که هميشه از زندگي خود گله مند بود و ادعا ميکرد"بخت با من يار نيست" و تا وقتي بخت من خواب است زندگي من بهبود نمي يابد.
پير خردمندي وي را پند داد تا براي بيدار کردن بخت خود به فلان کشور نزد جادوگري توانا برود.
او رفت و رفت تا در جنگلي سرسبز به گرگي رسيد.
گرگ پرسيد:
"اي مرد کجا مي روي؟
"مرد جواب داد:
"مي روم نزد جادوگر تا برايم بختم را بيدار کند، زيرا او جادوگري بس تواناست!
"گرگ گفت :
"ميشود از او بپرسي که چرا من هر روز گرفتار سر دردهاي وحشتناک مي شوم؟
"مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد.
او رفت و رفت تا به مزرعه اي وسيع رسيد که دهقاناني بسيار در آن سخت کار مي کردند.
يکي از کشاورزها جلو آمد و گفت :
"اي مرد کجا مي روي ؟
"مرد جواب داد:
"مي روم نزد جادوگر تا برايم بختم را بيدار کند، زيرا او جادوگري بس تواناست!
"کشاورز گفت :
"مي شود از او بپرسي که چرا پدرم وصيت کرده است من اين زمين را از دست ندهم زيرا ثروتي بسيار در انتظارم خواهد بود، در صورتي که در اين زمين هيچ گياهي رشد نميکند و حاصل زحمات من بعد از پنج سال سرخوردگي و بدهکاري است ؟
"مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد.
او رفت و رفت تا به شهري رسيد که مردم آن همگي در هيئت نظاميان بودند و گويا هميشه آماده براي جنگ.
شاه آن شهر او را خواست و پرسيد :
"اي مرد به کجا مي روي ؟
"مرد جواب داد:
"مي روم نزد جادوگر تا برايم بختم را بيدار کند، زيرا او جادوگري بس تواناست!
"شاه گفت :
" آيا مي شود از او بپرسي که چرا من هميشه در وحشت دشمنان بسر مي برم و ترس از دست دادن تاج و تختم را دارم، با ثروت بسيار و سربازان شجاع تاکنون در هيچ جنگي پيروز نگرديده ام ؟
"مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد
.پس از راهپيمايي بسيار بالاخره جادوگري را که در پي اش راه ها پيموده بود را يافت و ماجراهاي سفر را برايش تعريف کرد.
جادوگر بر چهره مرد مدتي نگريست سپس رازها را با وي در ميان گذاشت و گفت :
"از امروز بخت تو بيدار شده است برو و از آن لذت ببر!"و مرد با بختي بيدار باز گشت...
به شاه شهر نظاميان گفت :
"تو رازي داري که وحشت برملا شدنش آزارت مي دهد، با مردم خود يک رنگ نبوده اي، در هيچ جنگي شرکت نمي کني، از جنگيدن هيچ نمي داني، زيرا تو يک زن هستي و چون مردم تو زنان را به پادشاهي نمي شناسند، ترس از دست دادن قدرت تو را مي آزارد.و اما چاره کار تو ازدواج است، تو بايد با مردي ازدواج کني تا تو را غمخوار باشد و همراز، مردي که در جنگ ها فرماندهي کند و بر دشمنانت بدون احساس ترس بتازد.
"شاه انديشيد و سپس گفت :
"حالا که تو راز مرا و نياز مرا دانستي با من ازدواج کن تا با هم کشوري آباد بسازيم.
"مرد خنده اي کرد و گفت :
"بخت من تازه بيدار شده است، نمي توانم خود را اسير تو نمايم، من بايد بروم و بخت خود را بيازمايم، مي خواهم ببينم چه چيز برايم جفت و جور کرده است!"
و رفت...
به دهقان گفت :
"وصيت پدرت درست بوده است، شما بايد در زير زمين بدنبال ثروت باشي نه بر روي آن، در زير اين زمين گنجي نهفته است، که با وجود آن نه تنها تو که خاندانت تا هفت پشت ثروتمند خواهند زيست.
"کشاورز گفت:
"پس اگر چنين است تو را هم از اين گنج نصيبي است، بيا باهم شريک شويم که نصف اين گنج از آن تو مي باشد.
"مرد خنده اي کرد و گفت :
"بخت من تازه بيدار شده است، نمي توانم خود را اسير گنج نمايم، من بايد بروم و بخت خود را بيازمايم، مي خواهم ببينم چه چيز برايم جفت و جور کرده است!" و رفت...
سپس به گرگ رسيد و تمام ماجرا را برايش تعريف کرد و سپس گفت:
"سردردهاي تو از يکنواختي خوراک است اگر بتواني مغز يک انسان کودن و تهي مغز را بخوري ديگر سر درد نخواهي داشت!
" شما اگر جاي گرگ بوديد چکار مي کرديد ؟ بله. درست است! گرگ هم همان کاري را کرد که شايد شما هم مي کرديد، مرد بيدار بخت قصه ي ما را به جرم غفلت از بخت بيدارش دريد و مغز او را خورد

هیچ نظری موجود نیست: