۱۳۸۸ خرداد ۱۰, یکشنبه

حکایت خدای خر نشناس


مردی ، خری داشت که بسیار پیر و لاغر بود و علوفه زیادی می خورد و کاری هم نمی کرد . در عوض گاوی داشت که بسیار فربه و شیرده بود .یک شب با خدا مناجات کرد و گفت :
« الهی این خر را بکش که من از خرج زیاد او به تنگ آمده ام » .
صبح که شد دید گاوش مرده و الاغش زنده مانده است .
دلش سوخت و رو به آسمان کرد و گفت : « خدایا تو بعد از این همه سال خدایی کردن ، بین خر و گاو فرق نمی گذاری ؟
من مرگ خر را خواستم ، و تو گاو مرا می کشی ؟ » .
شخصی در آنجا حاضر بود . گفت : خدا را شکر کن که دعایت مستجاب نشد . زیرا اگر خداوند می خواست خری را بکشد ، باید ابتدا خودِ تو را می کشت . چرا که اگر خر نبودی ، خودت آن حیوان زبان بسته را رها می کردی و دیگر مرگش را از خدا
طلب نمی کردی .

( ریاض الحکایات ـ ص 170 )

هیچ نظری موجود نیست: