روزی مرد جوانی هوس شنا کرده بود.
بعد از اینکه مقداری تن به آب سپرد و خسته شد از دریا خارج شد اما متوجه شد که امواج دریا مایوی او را با خود برده هراسان به اطراف نگاه کرد و در این حین سطلی آهنی را که کناری افتاده بود دید.
با خوشحالی آنرا برداشت و بعنوان پوشش موفتی در جلو خودش نگاهداشت و به سمت ساحل رفت.
همینطور که پیش میرفت، در ساحل دریا دختری را مشاهده کرد که در حال مطالعه بود.
از سر کنجکاوی جلو آمد و رو به دختر خانم کرد و گفت:
ببخشید شما چه کار میکنید؟ دختر گفت:
مگر نمی بینی دارم کتاب می خوانم. پسر پرسید:
میشه بگویید موضوعش چیه؟ دختر گفت:
موضوعش درباره فلسفه است. پسر در باز هم پرسید:
فلسفه؟ من که تا به حال نفهمیدم اصلا فلسفه یعنی چه؟ دختر گفت:
خیلی ساده است. فلسفه یعنی اثبات چیزهایی که وجود خارجی ندارند. پسر که بیشتر کنجکاو شده بود سوال کرد:
میشه یک مثال بزنی که بهتر بفهمم. دختر رو به پسر کرد و گفت:
مثلا همین سطلی که شما جلوی خودت گرفتی فکر میکنی که ته داره. در صورتی که ته نداره.
۴ نظر:
عالیه
سلام خیلی قشنگ بود چند تاشو برداشتم اگه از نظر شما مشکلی داره بیایید تووبلاگمو نظرت رو بنویس
dmohamad.blogfa.com
فقط جالب بود و ساده در مورد فلسفه
فقط جالب بود و ساده در مورد فلسفه
ارسال یک نظر