جنازه ای را به راهی می بردند. درویشی با پسر بر سر راه ایستاده بودند، پسر از پدر پرسید که بابا در این جا چیست؟ گفت: آدمی. گفت : کجایش می برند؟
گفت: به جایی که نه خوردنی باشد و نه پوشیدنی ، نه نان و نه آب و نه هیزم نه آتش نه زر و نه سیم، نه بوریا نه گلیم. گفت: بابا مگر به خانه ی ماش می برند؟!
گفت: به جایی که نه خوردنی باشد و نه پوشیدنی ، نه نان و نه آب و نه هیزم نه آتش نه زر و نه سیم، نه بوریا نه گلیم. گفت: بابا مگر به خانه ی ماش می برند؟!
«رساله دلگشا ـ عبید زاکانی»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر