۱۳۸۸ بهمن ۶, سه‌شنبه

پارچه فروش و مرد سواره


مرد پارچه فروشی به آبادی رفت تا پارچه هایش را بفروشد. در بین راه خسته شد و نشست تا کمی استراحت کند. در همان وقت سواری از دور پیدا شد. پارچه فروش با خود گفت : " بهتر است پارچه هایم را به این سوار بدهم ، بلکه کمکم کند تا آبادی بیاورد" وقتی سوار به او رسید ، مرد گفت : " ای جوان ، این پارچه ها را به کمک من به آبادی برسان"

سوار گفت : من نمی توانم پارچه های تو را ببرم و به راه خود ادامه داد.
مرد سوار مسافتی رفت ، با خود گفت : "چرا پارچه های آن مرد را نگرفتم؟ اگر می گرفتم... حالا هم بهتر است همین جا صبر کنم تا آن مرد برسد و پارچه هایش را بگیرم و با خود ببرم."

در همان فکر بود که پارچه فروش به او رسید.
سوار گفت : " عمو ، پارچه هایت را بده تا کمکت کنم و به آبادی برسانم"
مرد پارچه فروش گفت :" نه! آن فکری که تو کردی من هم کردم."

هیچ نظری موجود نیست: